به مناسبت برگزاری سوگواری سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(علیه السلام)، چند قطعه شعر از شاعران آئینی برجسته و به نام کشور را با موضوع "حضرت قاسم (علیه السلام)"، بخوانید.
به گزارش ندای گیلان،به مناسبت برگزاری سوگواری سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(علیه السلام)، چند قطعه شعر از شاعران آئینی برجسته و به نام کشور را با موضوع “حضرت قاسم (علیه السلام)”، به محبان آل الله (علیهم السلام) تقدیم می نماید.

پشت خیمه قدم زنان به دعا
داشت با درگه خدا نجوا

ای خدا عاشق عمو هستم
تو خودت راضی اش کن از دستم

چارۀ درد را نمی دانم
او غریب است منکه می دانم

تو اگر بر دلش بیندازی
او به جانبازی ام شود راضی

غیر تو یاوری ندارد او
در حرم اکبری ندارد او

به نفس های عمه ام زینب
یک تنه یاری اش کنم یا رب

من در این حربگاه می جنگم
با تمام سپاه می جنگم

بر لبم بهترین غزل دارم
جام شیرین تر از عسل دارم

منکه شاگرد رزم بَدرِینَم
پسر مجتبای صفّینم

سبط حیدر ز نسل زهرایم
حسن مجتبای اینجایم

دیده ام دوره های بس حساس
شیوه جنگیِ عمو عباس

در کلاس عمو حسین اصلاً
نیست شاگرد اولی چون من

رفته ام دوره شجاعت را
خوب آموختم اطاعت را

در کلاس علیِّ اکبر هم
دوره بندگی ندیدم کم

من گل سرخ و سبز این چمنم
با حسین و سلاله حسنم

می رسانم به اشک و شیون و شین
دست خط حسن به دست حسین

**

چون حسین نامۀ حسن برداشت
خط او دید و روی دیده گذاشت

قاسم بن الحسن تمنا کرد
اذن میدان گرفت و پر وا کرد

کفنی بر تنش عمو پوشاند
و نقابی به روی او پوشاند

پاره ماه سوی میدان شد
لرزه ای در سپاه عدوان شد

ای عجب هیئتی عجب کفنی
هیبتش هاشمی قَدَش حسنی

و انا بن الحسن که افشا شد
لشگر کوفه در تماشا شد

نوجوان و به لشگر افتادن
با یلان عرب در افتادن

هرکه از هر طرف تهاجم کرد
لاجرم دست و پای خود گم کرد

به دَرَک رفت خصم رسوایش
اَزرَقِ شامی و پسرهایش

رزم جانانه اش که غوغا کرد
کینه های مدینه سر وا کرد

دور تا دور او گره افتاد
در میان محاصره افتاد

نیزه ها بود و ماجرای حسن
تیر باران تازه ای به کفن

دشمن از هر طرف که راهش بست
زیر نعل ستور سینه شکست

نالۀ او بلند شد: عمّاه
به حرم می رسید وا اُماه

(محمود ژولیده)

آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشه می در بغل شکست
یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست
فرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست

پروانهء رها شده از پیرهن شده است
او بی قرار لحظهء فردا شدن شده است

بر لب گلایه داشت که افتادم از نفس
بی تاب و بی قرار، سراسیمه چون جرس
سهم من از بهار فقط دیدن است و بس؟
بگذار تا رها شوم از بند این قفس

جز دست خط یار به دستم بهانه نیست
خطی که کوفی است ولی کوفیانه نیست

گویی سپرده اند به یعقوب، جامه را
پر کرد از آن معطر یکریز، شامه را
می خواند از نگاه ترش آن چکامه را
هفت آسمان قریب به مضمون نامه را

این چند سطر را ننوشتم، گریستم
باشد برای آن لحظاتی که نیستم

آورده است نامه برایت، کبوترم
اینک کبوترم به فدایت، برادرم
دلواپسم برای تو ای نیم دیگرم
جز پاره های دل چه دلیلی بیاورم

آهنگ واژه ها دل از او برد ناگهان
برگشت چند صفحه به ماقبل داستان

یادش به خیر، دست کریمانه ای که داشت
سر می گذاشتیم به آن شانه ای که داشت
یک شهر بود در صف پیمانه ای که داشت
همواره باز بود درِ خانه ای که داشت

هرچند خانه بود برایش صف مصاف
جز او کدام امام زره بسته در طواف

اینک دلم به یاد برادر گرفته است
شاعر از او بخوان که دلم پر گرفته است
آن شعر را که قیمتِ دیگر گرفته است
شعری که چشم حضرت مادر گرفته است ”

از تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد
وآن تشت را ز خون جگر باغ لاله کرد”

اینک برو که در دل تنگت قرار نیست
خورشید هم چنان که تویی آشکار نیست
راهی برای لشکر شب جز فرار نیست
پس چیست ابروانت اگر ذوالفقار نیست؟

مبهوت گام هاش، مقدس ترین ذوات
می رفت و رفتنش متشابه به محکمات

بغض عمو درون گلو بی صدا شکست
باران سنگ بود و سبو بی صدا شکست
او سنگ خورد سنگ، عمو بی صدا شکست
در ازدحام هلهله او… بی صدا شکست

(سید حمید رضا برقعی)

وقتی که تشنگی به نظر تاب می خورد
ماهی ز تنگ تنگ خودش آب می خورد

تا مشتری کم است، مرا انتخاب کن
گاهی پلنگ حسرت مهتاب می خورد

کرم حسود مشت مرا باز کرده است
ماهی کور زود به قلاب می خورد

از هول خیمه های جوان مرده می رسند
اشکم به درد قصه ارباب می خورد

ابروی کربلا شده قاسم، هزار شکر
نام حسن به گوشه محراب می خورد

ای روضه وداع به قاسم نظاره کن
چشمان عمه پشت سرش آب می خورد

قاسم میان این همه هنده مگر چه گفت
تصویر حمزه در جگرش آب می خورد

وقتی نظر به خون و پر و بال می کنی
آیینه جان تجسم اعمال می کنی

گفتی عصای پیری من بعد اکبری
وقتش رسیده به قولت عمل کنی

با من قدم بزن که به مضمون رسانمت
با من قدم بزن که مرا هم غزل کنی

وزن نسیم طبع تو را خسته می کند
باید چو کوه زانوی خود را بغل کنی

خیرت قبول نام حسن بر لبت خوش است
باید به هر طریق به کامم عسل کنی

اینجا ضمیر مرجع خود را ز دست داد
خوب است فکر اینهمه عز و جل کنی

این عشق بود و قصه تکراری خودش
یار آمده است در جهت یاری خودش

بازاریان کوفه به دینار دلخوشند
اما خوش است چشم تو با زاری خودش

راه مرا نگاه تو زد چشم خود ببند
خو کرده این طبیب به بیماری خودش

زینب اسیر توست، تو در بند زینبی
هر کس بود به فکر گرفتاری خودش

آنقدر گریه کرد که باران مجاب شد
ابلیس های بال شکن را شهاب شد

عمری که کوتهی نکند خواست از عمو
آنقدر گریه کرد، دعا مستجاب شد

در سینه عمو نفس چار قل گرفت
با دستهای کوچک او بی حساب شد

برداشت کودکانه تیغ را به دست
حتی زره به خیمه شرمنده آب شد

آمد برای بدرقه مجتبی، حسین
گل بود و پشت پای تماشا گلاب شد

چشمش ز چشم زخم زمستان هراس شد
تصویر حسن دست به دامان قاب شد

پایش نمی رسید که مرکب نشین شود
آغوش پادشاه برایش رکاب شد

(احمد بابایی)

جلوه ی روی پنج تن قاسم
ابنِ اِبنِ ابوالحسن قاسم
ماهْ رخسار انجمن قاسم
سرو خوش قامت چمن قاسم
ذکر من وقت پر زدن قاسم

کیست این نوجوان؟قرار حسن
وارث عزّت و وقار حسن
دُرّ دردانه ی تبار حسن
همه جا هست دستیار حسن
حسن خانه ی حسن قاسم

گیسوان حسن مجعّد بود
پای تا فرق چون محمّد بود
عشق بی عشق او مردّد بود
رنگ او سبز چون زبرجد بود
پس عقیق است در یمن قاسم

گردش چرخ بی دَمَش، مـُختَل
همه بی قاسمند، ول مَعطل
نکته ای گویمت ولی مُجمَل
خوش بحالش که بود از اوّل
با اباالفضل همسخن قاسم

در جلالت به کبریا رفته
صولتش هم به مصطفی رفته
هیبتش هم به مرتضی رفته
در کرامت به مجتبی رفته
با حسین است هموطن قاسم

روی او قبله از ازل شده است
لب او شیشه ی عسل شده است
صاحب پرچم و کتل شده است
مشکلاتم اگر که حل شده است
هست مشکل گشای من قاسم

آه اگر بر بلا دچار شود
آه از آن دم که سنگسار شود
با سرِ نیزه ها شکار شود
کفنش خاک و سنگ و خار شود
مثل اربابِ بی کفن قاسم

چشمش از تشنگی که کم سو شد
سکّه ی جنگ آن ورش رو شد
وارث روضه های پهلو شد
بدنش پاره پاره از تو شد
آه از نعل و از دهن قاسم

(محمد قاسمی)

ای گل ریحان بستان حسن
قاسمی و روح و ریحان حسن

سرو مات ازقامت دلجوی تو
ماه حیران شد زماه روی تو

روی تو آئینۀ حُسن حسن
لالۀ زیبای آن زیبا چمن

نوجوانی وبه پیران رهبری
رهبری آزاده وروشنگری

ای دلت پُرزآب وتاب معرفت
تشنگان را داده آب معرفت

تا چراغ عاشقی افروختی
عشق بازان را تو عشق آموختی

ای زنور کبریا روشن ضمیر
سینه ات روشن شد از مهری منیر

ای به روز امتحان مرد عمل
وی شهادت را تو احلی من عسل

تاشهادت را تو کردی انتخاب
ماند حسرت بر دل ازلعل تو آب

ای لب خشک تو رشک سلسبیل
آفرین گفته به رزمت جبرئیل

ای زصهبای شهادت مست مست
وی پدر را داده در طفلی زدست

از وصال روی تو خون خدا
یادمی کرد ازجمال مجتبی

ای حسین ومجتبی را نورعین
تا شنید آوای دردت راحسین

ای حسین ومجتبی را نور عین
تا شنید آوای دردت را حسین

گفت لبیک ای عموجان آمدم
بهر دیدارت شتابان آمدم

آمدم ای نور چشمان ترم
یادگار یادگار مادرم

ای زخونت گشته صحرا لاله گون
دست وپا کمتر بزن درخاک وخون

گریم ونالم براین عمر کمت
سخت می سوزم زسوز ماتمت

ازچه غم غرق ملالت کرده است
سمّ اسبان پایمالت کرده است

دوست دارم همچو گل بویت کنم
غرق بوسه روی نیکویت کنم

اشک می گیرد ره چشم مرا
چون روم بی تو بسوی خیمه ها

جسم پاکت را به خیمه می برم
می گذارم درکناراکبرم

از فروغ حُسن نورانی شدی
درمنای عشق قربانی شدی

زدشرر این غم دل وجان مرا
ای «وفائی »گریه کن زین ماجرا

(سید هاشم وفایی)

ای گدایان رو کنید امشب که آقا قاسم است
تا سحر  پیمانه ریز کاسه ی ما قاسم است

یادمان باشد اگر روزی بقیع را ساختیم
ذکر کاشی های باب المجتبی یا قاسم است

از همان روزیکه رزق نوکران تقسیم شد
کربلای سینه زنهای حسن با قاسم است

این کریمان به نگاه خود گره وامیکنند
آنکه عمری درد ما کرده مداوا قاسم است

گوسفندی نذر او کردیم و مرده زنده شد
آنکه نامش میکند کار مسیحا قاسم است

روی ابرویش اگر تحت الهنک بسته حسین
در حرم زیباترین فرزند زهرا قاسم است

نعره زد: ان تنکرونی ریخت لشکر را بهم
وارث شیر جمل شاگرد سقا قاسم است

مرد نجمه بود و صاحب خیمه شد در کربلا
سایه ی روی سر مادر به هر جا قاسم است

با اشاره هر کجا میگفت: یا زینب ببین
آن سر عمامه بسته روی نی ها قاسم است

زیر سم اسبها با هر نفس قد میکشید
گفت با گریه حسین، این تن خدایا قاسم است

نعل های خاک خورده دنده هایش را شکست
مثل مادر این تنی که میخورد پا قاسم است

چونکه قاسم بود بین گرگها تقسیم شد
یوسف پاشیده از هم بین صحرا قاسم است

(قاسم نعمتی)

تا نیزه‌ای غریب عنان مرا گرفت
پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت

می‌رفت تا که فاش؛ پدر خوانمت عمو!
سُمّ فرس رسید و دهان مرا گرفت

گویند بو کشیدن گل؛ مرگ مؤمن است
بوی خوش دهان تو جان مرا گرفت

من سینه ام دُکان محبّت‌فروشی است
آهن‌فروش از چه دُکان مرا گرفت

دشمن که چشم دیدن ابروی من نداشت
سنگی رها نمود و کمان مرا گرفت

از پیرهای زخمی جنگ جمل رسید
هرچه رسید و عمر جوان مرا گرفت

لکنت نداشت من که زبانم ز کودکی
مومِ عسل چگونه زبان مرا گرفت؟

چون کندوی عسل بدنم رخنه رخنه است
این نیش‌های نیزه توان مرا گرفت

پر شد ز خاک سُمّ فرس چشم زخم من
ریگ روان، همه جریان مرا گرفت

(محمد سهرابی)