پونه نیکوی می گوید: تنهایی و خلوت همیشه حالم را خوب می کند اما یک چیز بزرگ تر هم هست وقتی سوار یک ماشین می شوم و می بینم راننده وسیله نقلیه عمومی عکس یک بچه را کنار آینه جلو گذاشته حالم خیلی خوب می شود. اصلا وقتی می بینم در دنیا بچه ها نفس می کشند من هم می توانم نفس تازه کنم. دریا هم خیلی حالم را خوب می کند.

ندای گیلان-نوشین میربلوک: در بحبوحه روزمرگی و فراز و نشیب های زندگی و زمانی که ناامیدی و بی‌انگیزگی بر انسان مستولی می شود، دیدن پشتکار و تلاش خستگی ناپذیر افرادی که به رغم همه سختی ها و مشکلات سد های بزرگ جلوی روی خود را کنار زده اند و بر قله موفقیت ایستاده اند، حالتان را خوب می کند! حالا اگر این فرد موفق یک زن باشد که سختی های دوچندان را تحمل کرده تا بهترین خودش باشد موضوع کمی متفاوت تر است.

زنان موفق در جامعه ما کم نیستند که با وجود نگاه های بعضاً خوشایند راه خود را در پیش گرفته اند و حالا پرآوازه شده اند. در ندای گیلان قصد داریم هر هفته سراغ یکی از این زنان موفق برویم و به گفتگو با آنان بپردازیم.

میهمان این هفته ندای گیلان در “شنبه ها با زنان موفق گیلانی، بانو ای اهل فرهنگ و هنر است. مشروح گفتگو را در ادامه می خوانید:

 

 

۱. لطفا خودتان را معرفی کنید ومختصری از تحصیلات و فعالیت هایتان بفرمایید.

پونه نیکوی
اهل بندرانزلی
دانش آموخته کارشناسی ارشد علوم سیاسی
از سال ۸۵ در جهاددانشگاهی مشغول به کار هستم
دو سال مدیر سازمان دانشجویان جهاددانشگاهی استان بودم و حالا مدیر مرکز کوتاه مدت جهاددانشگاهی بندرانزلی ام. نمیتوانم بگویم از چه لحظه ای و چه روزی خواستم قلم به دست بگیرم مثل کسی که ناخواسته در مقابل نور آفتاب قرار می گیرد و یا نفحه ای از نفحات عشق به او می رسد و یا زیر باران بی امان دلش گیر می کند و نمی خواهد زیر سایه بان برود این آفتاب بارید و من هم کاسه ام بردم و شعر گرفتم. یکی از اولین نشانه های برگزیده شدن توسط هنر، رازناک دیدن جهان است. این بخش تمرینی و یا آموزشی نیست. در این جزیره اسرار آمیز دیگر سبز را سبز نمی بینی آبی را آبی نمی بینی درخت را درخت نمی بینی سیب را سیب نمی بینی

تو باران در ریشه های درختان سیبی…

شما به من بگویید چه کسی باران در ریشه های درخت سیب را می بیند جز شاعر؟

 ۲. چه شد که شاعر شدید و چه کردید که شما را بعنوان یک شاعر برگزیده می‌شناسند؟

باور کنید من هیچ کاری نکردم فقط در مواجهه با هستی موشکافانه تر و عاشق تر به دنبال هسته معانی بودم. من گم شدن در کلمات و مفاهیم را دوست دارم و کوچه پس کوچه های شعر مرا در خودش گم می کند من از گمشدگان این جهانم
نقل است که جریری مجلس می داشت، جوانی برخاست و گفت :
دلم گم شده است،
دعا کن تا باز دهد!
جریری گفت:
ما همه در این مصیبتیم …

تذکره الاولیا/ ذکر ابومحمد جریری /عطار نیشابوری

اگه همراهمی حالا برام آغوشت و وا کن
خدایا من گمت کردم من و تو شهر پیدا کن
عین القضات همدانی می گوید:

دریغا، همه ی جهان و جهانیان کاشکی عاشق بودندی تا همه زنده و با درد بودندی! دور و زمانه ای است که شاعر کمپانی درد است. دردی همراه با آگاهی. شاعر نباید بر برج عاج پناه بگیرد و در برابر ظلم و بی عدالتی سکوت کند. هرگز قلمم عمله ی ظلم نشده و پس از این هم نخواهد شد.
می گویند سه دسته آدم داریم یک دسته افرادی که مرده اند، یک دسته افرادی که زنده اند، یک دسته افرادی که هنوز نمرده اند.
این دسته ی سوم…، آه از دست این دسته ی سوم که آدم های نامرغوبی هستند و به زور سِحر و تردستی هم باز از نا اصلان هستند. همان خائنان به خاک، خائنان به عشق، خائنان به نور که شلختگی و پلیدی شان را تاب آوردن کار پیامبران است. همان ها که اگر قدرت بیابند حکام سفاک جهان می شوند و اگر قدرت نیابند در تخاصم بالقوه با جهان هستند و فی نفسه ظرفی خالی و فاقد هر گونه منطق درونی هستند. من در مقابل این دسته از آدم ها همیشه ایستاده ام نمی توانم نایستم چون شعر علیه شاعر شورش می کند. همین وجه راستین هنر است که وجه کاذب هنر را عیان می کند. شاعر باید نگاه سرسختانه ای به زندگی داشته باشد.

الهی برکت عاشقی نصیب آدم ها شود که دل آدمی نَرمد و ضعیف نشود و امیدوارم خدا ﻣا رﺍ ﺑﻪ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻭ ﺭﺿﺎﯼ عشق ﺑﻤﯿﺮﺍند و با سبز قبایان و عاشقان لطیف اندر لطیف محشور نماید.

نشان اهل خدا عاشقی ست با خود دار

 ۳.چه چیزی یا چه کسی وقتی ناراحتید حالتان را خوب میکند؟

تنهایی و خلوت همیشه حالم را خوب می کند اما یک چیز بزرگ تر هم هست وقتی سوار یک ماشین می شوم و می بینم راننده وسیله نقلیه عمومی عکس یک بچه را کنار آینه جلو گذاشته حالم خیلی خوب می شود. اصلا وقتی می بینم در دنیا بچه ها نفس می کشند من هم می توانم نفس تازه کنم. دریا هم خیلی حالم را خوب می کند. به خصوص وقتی توفانی است و تمام عناصر هستی را می خواهد در هم بکوبد آن جا همیشه یاد آیه ی اللَّهُ الَّذی سَخَّرَ لَکُمُ الْبَحْرَ می افتم.

همیشه دعا می کنم خدا داستان ما را لطیف تر کند. یکی از آن خوبحالی ها به استاد جاودانه ها و به خسرو آواز ایران برمی گردد. ابتدای تصنیف مرغ سحر همیشه مردم طوری شاد می شوند و کل می کشند و کف و دف می زنند که آدم هر بار می شنود حالش خوب می شود
چشمم را که می بندم خطوط لطیف اندر لطیف دور لب استاد را می بینم هنگامه ی خندیدن فکر می کنم به شکسته های نستعلیق پیشانی اش، به زیبایی دلاویز و جاودانه ی صدایش که ربطی به زمان ندارد. به خرّمی و بشارت و فرّ عشقی که در جانش است فکر می کنم به وقتی که می خواند به آن لحظه ای که شیر یادش می رود آهو را بِدرَد و همه از در صلح می آیند.

به هزار باده ی ناخورده که در رگ تاک نگاهش است. به غنای سکوت آن خاموش پر گفتار. به “بت چین بت چین” خواندنش که انگار سر خُم ها را آن لحظه می گشاید و توت فرنگی را در عسل می غلتاند و به دستت می دهد که “گفتش” عسل است. ای نوشمان باد. ای خوشمان باد.
پس از اینکه آتشی در من می افتد و تابلویی از طاووس های خرامنده جلوی چشمم رنگ می گیرد خوبحالی سراغم می آید

الهی زندگی به ما شادی دلکشی مثل کِل کشیدن و شادی و دست های کف زننده ی ابتدای “مرغ سحر” در کنسرت خسرو خوبان عطا کند.
برای من همیشه آن شادی و طراوت اصیل مردم بخشی از موسیقی و بخشی از صدای استاد است. شادی مردم در ابتدای کنسرت بخشی از مرغ سحر است. آن شادی سرکش را آرزو می کنم.

 ۴. درباره زنان گیلان تابه حال نوشته اید؟

یکی از مولفه های اشعار من زنانگی تام و تمام است
مثل غزل “امپراتور آشپزخانه ” و یا شعر”زن سفالی ” و… تمام تلاشم این بوده که از حال و هوای شعرم بدانند که من یک زن شمالی عاشق هستم با روسری پامچالی و عطر چای و شالیزار و دریا و جنگل. بله نوشته ام و به این که گیلانی ام و اهل بندرانزلی بندرانزلی عشق به خود می بالم.

امپراتور آشپزخانه، زنی از جنس آتش و آبم
صبح بیدار می شوم با نور، شب در آغوش ماه می‌خوابم

سیب می‌چینم از درخت انار، این منم یک گل همیشه بهار
من که احساس می‌کنم با عشق، زنی از جنس ماه و مهتابم

شربت بیدمشک می‌نوشم روزهایی که تلخ و دلگیرم
شهره‌ی مردم خراسان است، شربت زعفران و عنابم

مثل گل های قرمز فنجان باز دم کرده است پیرهنم
چای می ریزم و عجین شده است قند با خنده‌های جذابم

بوی گل می دهد سرانگشتم، می چکد …

 

 .مختصری از آثارتان بفرمایید.

انار سبز، زیتون سرخ
سر می گذارم به جنگل
۶۴۱۰ روز تنهایی
مجموعه شعر نوجوان ادبیات پایداری
دست های تو جوانه می زنند
و
طره

.و حرف اخر

حرفی جز شعر وعشق نیست

بدین سان عشق، موسیقی و زیبایی در هم بافته می شوند و یک سلسله از معانی ژرف و عمیق می آفرینند.
فکر نمی کنم عذابی بالاتر از بی عشقی و نشنیدن و ندیدن زیبایی وجود داشته باشد. هر چند انسان در موقعیت انسانی، ادراک انسانی خود را دارد اما خیزش روحی او که در مواجهه با معشوق رخ می دهد؛ به زیباتر دیدن او دامن می زند و قدحش پر می می شود.
برای عاشق، هستی بیش از آنکه عالمِ صورت باشد عالم معنی است. مولانا پس از پرسه در کوچه پس کوچه های هستی و غواصی در دریای معنی و پرواز با طائر خیال می گوید: فقط برق زمرد عشق است که می تواند اژدهای در راه را دفع کند
همه کرامت ها در عشق است
از دل جامعه ای که حقارت و بی خیالی و خواب آلودگی و کسالت را می پذیرد اژدها و افعی بیرون می آید عشق اما آفرینش مستمر است لطف اندر لطف است. آدم عاشق اصالت دارد

و به قول مولانا در فیه ما فیه

شَرف هر عاشقی به ِقَدر معشوق اوست
معشوقِ هر که لطیف ‌تر و ظریف ‌تر و شریفْ جوهرتر،
عاشق او عزیزتر…!

با عشق درآی تا عجب ها بینی