‌‌‌‌‌ندای گیلان:خبرگزاری فارس ـ گروه تاریخ: پژوهشگر و نویسنده کتاب پرونده 312 به دلیل روحیه محققانه و دقت نظر بالا با استناد به مدارک و شواهد باقیمانده از شهید دستغیب، نکات جالبی از زندگی سراسر مبارزه آن بزرگوار را مطرح میکند. این کتاب که با شیوه مستند داستانی نگاشته شده حاوی نکات جالبی است که […]

‌‌‌‌‌ندای گیلان:خبرگزاری فارس ـ گروه تاریخ: پژوهشگر و نویسنده کتاب پرونده 312 به دلیل روحیه محققانه و دقت نظر بالا با استناد به مدارک و شواهد باقیمانده از شهید دستغیب، نکات جالبی از زندگی سراسر مبارزه آن بزرگوار را مطرح میکند. این کتاب که با شیوه مستند داستانی نگاشته شده حاوی نکات جالبی است که معمولا از دید افرادی که محققانه به جریانات اجتماعی نگاه نمیکنند، پنهان میماند و برای پژوهشگران تاریخ انقلاب بسیار مفید تواند بود.شاید سالها بود که من هم مثل همه شیرازیها آقای دستغیب را میشناختم و با دعای کمیل شبهای جمعه وی در مسجد جامع و همچنین درسهای اخلاق او که در ماه رمضان در مسجد جامع عتیق شیراز و در شاهچراغ برگزار میشد، آشنا بودم. ایشان از تک روحانیونی بودند که چندین هزار نفر پای منبر ایشان مینشستند و خصوصاً بحثهای اخلاقی وی که امام به موجب آنها لقب معلم نفوس را به ایشان دادند، مستمعین زیادی داشت. من فکر میکنم مثل هر شیرازی دیگری علاقه قلبی به شهید دستغیب داشتیم. ایشان نورانیت خاصی داشتند و چهرهشان در میان دیگران میدرخشید. همه شیرازیها به ایشان علاقه داشتند و در کوچه پسکوچهها هم که رفت و آمد میکردند، مورد توجه همگان بودند.یادم هست در همان روزهائی که شهید شدند، در مسیری از مسجد محل نزدیک شهادتشان که گمانم گود عربون بود، به طرف شاهچراغ میرفتند. سر راهشان اگر مثلا میوه فروشی جعبههایش را از حد خاصی جلوتر میآورد، با عصا اشاره میکردند و میگفتند که این حقالناس است و آن کاسب را متوجه اشتباه خودش میکردند. لذا فقط به عنوان امام جمعه، مورد علاقه و توجه مردم نبودند، بلکه این ارشادات را هم داشتند و لذا وقتی شهادت ایشان پیش آمد، خبرش مثل توپ توی شهر شیراز صدا کرد و برای همه و از جمله خود بنده مثل یک شوک بود. بعد از شهادت ایشان رفتم و دربارهشان تحقیق کردم و کتابهایشان را خواندم.با توجه به اینکه 20 سالی بود که دست به قلم شده بودم، بسیار علاقمند شدم که از خصوصیات اخلاقی ایشان که به قول امام معلم نفوس بود، یک کار تحقیقاتی خوبی به زبان نسل جدید ارائه کنم و لذا سبک داستان و رمان را انتخاب کردم. قبل از آن 3 تا کار از من چاپ شده بود و این کتاب، اثر چهارم من بود. دوستان به من پیشنهاد دادند که کار به صورت مستند صورت بگیرد و من تاکید داشتم که مستند داستانی باشد، چون میدانستم مستند محض قطعا خواننده خاص خودش را دارد، اما یک کار مستند داستانی میتواند افراد مختلف و حتی کسانی را هم که به داستان و رمان علاقه دارند، متوجه خود کند، لذا شرط گذاشتم که مرا آزاد بگذارید که از مستندات، یک کار داستانی فراهم کنم.من تصور میکنم نگارش این کتاب هم از الهامات خود شهید دستغیب بود، چون من مردد مانده بودم که از کجا شروع کنم. مدتها برای این کار رفت و آمد داشتم و یک روز حسابی خسته شدم و به خودم گفتم من که کار، زیاد دارم و کارم هم سنگین است. بروم و کار را تحویل کسی بدهم تا انجام بدهد. حس میکردم من برای این کار، کوچک هستم. به طرف بنیاد شهید رفتم که آن موقع عکاس در جای فعلی نبود. وقتی خواستم بروم، به خانمی که جزو پژوهشگرها هست برخوردم و بهمحض اینکه آمدم بگویم که اگر میشود من این کار را پس بدهم و این را به کس دیگری بدهید، ناگهان گفت: آقای صحرائی! من یک کتاب درباره آقای دستغیب دارم. این را میخواهید؟ من دیدم کتاب قطوری است به نام نفس مطمئنه. ایشان گفت این را هم نگاهی بکنید. کتابی در حدود 1000 صفحه بود. وقتی ورق زدم دیدم اسناد ساواک است در مورد شهید دستغیب. من داشتم میرفتم کار را پس بدهم، ولی این کتاب را که او به من داد، یک کمی منصرف شدم.این کتاب از رقعی هم کمی بزرگتر بود. کتاب را بردم خانه و شروع کردم به ورق زدن و در ذهنم تکرار میکردم که خدایا! من این کار را چگونه شروع کنم؟ همین طور که کتاب را ورق میزدم، به سندی برخوردم که در آن نوشته بود فردی که ظاهراً جزو مریدان شهید بوده، در جلسه تدریس اخلاق شرکت داشته و او گزارش داده بود که او در جلسهاش به کد 19 دشنام داده است. چون در گزارشهایشان نمیتوانستند اسم شاه را بنویسند، به کد 19 اشاره میکردند. بعد نوشته بود به نیکسون هم این حرفها را زده. دیدم زیر آن امضا کرده بود اتابکی که شما در کتاب، این اسم را میبینید. در یک آن، جرقهای در ذهنم زد و سوژه شکل گرفت، به این شکل که شخصیتی را بسازم و اتابکی را زنده کنم که برود و در ساواک نفوذ کند. رفتم و مستندات را پیدا و با اعضای خانواده شهید مصاحبه کردم. از وقتی که آن کتاب را گرفتم، یک سال گذشت که این کار تمام شد. جالب اینجاست که تحویل گرفتن این کتاب و اتمام آن هر دو در ماه رمضان بود. در شیراز متداول است که در ماه رمضان، موقع افطار و سحر، سخنرانی شهید دستغیب را میگذارند. اتمام این کار هم با اتمام سخنرانی او بود که من این را هم از برکات معنوی این کار میدانستم. این نحوه شکلگیری کار بود.سئوال کلیدی و مهمی است. من در این کتاب به شناخت دومی از شهید دستغیب رسیدم که بیشتر از آنکه بخواهد روی خواننده تاثیر بگذارد، روی خود من تاثیر گذاشت و آن این بود که پای منبر ایشان، 70 درصد جوانها میآمدند، درحالی که آن روزها در سطح جامعه جذابیتهای فراوانی برای جوانها وجود داشت.یک روز در همان ایامی که به فکر نوشتن کتاب بودم، در اتوبوس نشسته بودم و کتابی درباره شهید دستغیب در دستم بود. کنار دست من آقای 50، 60 سالهای نشسته بود که تیپ خاصی داشت و به او نمیآمد که مذهبی باشد. از من پرسید کتاب درباره شهید دستغیب است؟ من با کمی تردید گفتم: بله گفت: خدا رحمتش کند. آن زمانها موقعی که از مدرسه برمیگشتم، از جلوی مسجد جامع رد میشدم و گاهی وقتها صدایش میآمد که توی دلم مینشست. گاهی هم میرفتم و پای منبرش مینشستم. یک روز ایشان درباره حرام بودن موسیقی زنها صحبت کرد و حرفهایش آن قدر شیرین بود که توی قلبم نشست. حرفهایش آن قدر روی من اثر گذاشت که فردایش که از مدرسه میآمدم، دیدم دوچرخهای سر کوچه آهنگ گذاشته بود و خواننده زنی داشت میخواند. یکدفعه رفتم جلو و گفتم: آقا! این کار را نکن. این کار گناه است. صاحب مغازه یک پس گردنی زد به ما و گفت فضولیاش به تو نیامده بچه! برو رد کارت! من هنوز که یاد آن روز میافتم میگویم خدایا! من در راه تو یک پس کلهای خوردهام. هر کسی را قبول نداشته باشم، ایشان را قبول دارم.من همین قصه را در کتاب آوردهام. میخواهم بگویم ایشان این قدر روی دیگران تاثیر میگذاشت و آن نفوذ نفسی که امام میگفتند به این دلیل بود که شهید دستغیب یک فرد عارف بود. همین الان هم کسی که معنویت خاصی داشته باشد، در شهر، روستا یا محلهاش، همان حرفی را ممکن است بزند که دیگران هم میزنند، اما این حرف چون از دل او بر میآمد، تاثیر میکند. من فکر میکنم چون شهید دستغیب خودش را تزکیه کرده بود و چیزی به اسم نفسانیت در وجودش نبود و حقیقتا معلم اخلاق بود، به این دلیل حرفهایش تاثیر عمیق بر مخاطب میگذاشت، لذا وقتی که در دعای کمیل یا منبرها و سخنرانیهای ایشان شرکت میکردید، واقعا تحت تاثیر قرار میگرفتید، مگر اینکه انسان دلش مریض میبود که حرفهای ایشان را بشنود و روی او تاثیر نگذارد. مهمترین نکته در شخصیت ایشان این بود که اگر حرفی میزد، عمل میکرد. ما الان میخوانیم که در زمان جنگ، فرمانده جلو میافتاد و نیروها پشت سرش. الان میپرسیم که چرا جوانان ما مثل دوره جنگ نیستند؟ شاید یکی از پاسخهای این باشد که متولیان و مسئولان ما مثل آن موقع نیستند. من یک بار در مصاحبهای در بحث ادبیات داستانی گفتم که اگر متولیان امور ما شیوه فرماندهان جنگ را در پیش بگیرند، قطعا این نسل هم مثل همان نسل عمل میکند، چون آن روزها اگر فرمانده به سربازانش میگفت برو روی مین، خودش هم میرفت. تاثیر شهید دستغیب روی جوانان هم به این علت بود که به کارهائی که میگفت عمل میکرد.خاطرهای که در کتاب من آمده و در فیلمهائی هم که از شهید دستغیب گرفتهاند، آمده، این است که وقتی ایشان را بعد از سال 42 به زندان میبرند، با فردی هم سلول میشود. این قصه را همان فرد تعریف کرده است. او میگوید نصف شب احساس کردم که دارد نماز و دعا میخواند و گریه میکند. سحر که شد، آمد بالای سرم که مرا برای نماز بیدار کند. من بیدار شدم و با تغیّر گفتم که مارکسیست هستم. فردای آن روز هنگامی که از خواب بیدار شدم، حدود نیم ساعت از من عذرخواهی کرد که نمیدانسته که من مارکسیست هستم و اشتباها او را از خواب بیدار کرده. همین رفتار شهید دستغیب باعث شده بود که در فاصله هم سلول بودن، آن قدر روی این فرد تاثیر بگذارد که او دست از مارکسیسم بردارد.در همین کتاب آمده شبی که میخواستند او را ببرند که سر و صداها در شیراز بخوابد، وقتی ساواکیها ایشان را به فرودگاه میبرند که برای بردن به زندان قصر یا قزل قلعه تحویل بدهند، پسرشان آسید هاشم نقل میکنند وقتی آمدیم زمان نماز شد. او اشاره میکند و دو تا ساواکی پیش میآیند. آقا میگوید که اجازه بدهید نماز بخوانیم. آنها با تغیّر میگویند که هواپیما میخواهد بلند شود و وقت نیست و خلاصه اجازه نمیدهند که ناگهان از بلندگو اعلام میشود که آن پرواز نیم ساعت تاخیر دارد. آقا با نهایت آرامش به نماز میایستند و جالب اینکه وقتی نمازشان تمام میشود، نیم ساعت تاخیر هم از بین میرود و هواپیما با ده دقیقه یک ربع تاخیر راه میافتد.یک نفر تعریف میکرد که در روستا بودم و زنم حامله بود و خلاصه خیلی گرفتار بودم و گفتم بروم و از آیتالله دستغیب کمک بگیرم. او به محله جنوب شیراز میآید و در خانه آقا را میزند. اوایل انقلاب بوده. پاسداری در را باز میکند و میپرسد چه کار دارید؟ میگوید من با خود آقا کار دارم. طرف میگوید که آقا خانه نیستند. این فرد تعریف میکند که من هیچ حرفی هم نزدم و برگشتم. شهید دستغیب به خانه برمیگردد و از پاسدار محافظ میپرسد کسی نیامد سراغ مرا بگیرد؟ پاسدار میگوید چرا! آمد، ولی حرفی نزد و برگشت. شهید مقداری پول به او میدهد و میگوید اگر او را دیدی یا برگشت، این پول را به او بده. پاسدار میگوید که من پستم را تحویل نفر بعد دادم و راه افتادم. در بازار اتفاقا همان مرد را دیدم و گفتم که آقا برای شما امانتی گذاشته. و پول را به او دادم. مرد روستائی حیرت کرد و گفت من آمده بودم که از آقا همین مقدار پول را برای رفع نیازم بگیرم. آقا از کجا فهمید؟ سپس دستهایش را رو به آسمان بلند و شکر کرد و اشکش جاری شد.قطعا سیر و سلوک و زهد و تقوای آن مرد بزرگ در این امر تاثیر فراوان داشته است. به نظر من او به مدارجی رسیده بود که حضرت امام هم رسیده بود. آیتالله دستغیب رساله داشت و از نظر سنی با امام در یک مرتبه بود و در نجف هم محضر اساتید بزرگی را درک کرده بود، اما خود را شاگرد محض امام میدانست، یعنی تسلیبم نظر امام بود. شهید دستغیب قبل از آنکه یک مبارز باشد، به نظر من یک سالک بود، یک عارف بود. امام لقب معلم نفوس را به هیچ کس ندادهاند. این سلوک و عرفان ایشان بود که چنین لقبی را اقتضا میکرد و در طول تاریخ هم همیشه عرفا بیش از سیاستمداران بر مردم و جامعهشان تاثیر گذاشتهاند.همان طور که اشاره کردم شهید دستغیب با اینکه از نظر سنی و تحصیلات فاصله چندانی با امام نداشت، اما تابع محض ایشان بود، بنابراین نگاه میکرد تا ببیند امام در این باره چه میگویند. من یادم هست هر حرفی که امام میزدند، ایشان تکرار میکرد. یکی دو هفته بعد از انقلاب فرهنگی، من پشت سر او در نماز جمعه ایستاده بودم و درگیری گروهکها در دانشگاهها پیش آمده بود. آن روزها شاید 150 گروهک داشتیم که فعالیت میکردند، بهطوری که دانشگاهها گرفتار این مسائل شده بودند و گروههای مذهبی بهشدت در تنگنا بودند و کسی جرئت نداشت فعالیت مذهبی کند. در دانشگاه درگیری شده بود و کار به آنجا کشیده بود که بچههای مذهبی را داشتند از دانشگاه بیرون میکردند. صبح جمعه بود. حدود ساعت 11 محافظان آقا اشاره کردند که دانشگاهها را دارند آتش میزنند. آقا داشت خطبه میخواند و وسط خطبهها گفت که الان به من خبر رسیده که چنین وضعی پیش آمده. پیشنهاد من این است که امت نمازگذار بعد از نماز به طرف دانشگاه بروند و به داد بچه مسلمانها برسند. بعد هم خطبهها را کوتاه کرد و نماز تمام شد و جمعیت سیلآسا راه افتاد به طرف دانشکده ادبیات در چهار راه حافظیه. من خودم را به پل قدیمی دروازه اصفهان رساندم و از آن بالا نگاه کردم و دیدم جمعیت مثل امواج یک رود خروشان به حرکت در آمده است. وقتی رسیدیم دیدیم درگیری شده و چریکهای فدائی و سازمان مجاهدین سربندهائی با آرم سازمانهایشان بستهاند و با سنگ و چوب به جان بچه مذهبیها افتادهاند. حتی گاهی من صدای گلوله هم میشنیدم و کف خیابانها پر از سنگ و شیشه خرده شده بود. مردم ریختند و در ظرف 2 ساعت همه جا را گرفتند و تحویل بچه مسلمانها دادند. به اعتقاد من نجات دانشگاه شیراز آن روز فقط با همین یک جملهای بود که شهید دستغیب خطاب به مردم گفتند.من درباره این موضوع زیاد فکر کردهام. به اعتقاد من همانها هم از شهید دستغیب کینه نداشتند. انسان هرقدر هم پلید باشد، هرقدر هم قلبش سیاه باشد، وقتی به نفس خود رجوع کند، میتواند حق و باطل را تشخیص بدهد. حدس من این است که کار از جای دیگری ردیف شده بود، یعنی واقعا تاثیر شهید دستغیب فقط در شیراز یا حتی در آستان نبود، بلکه در تمام ایران تاثیر داشت. یادم هست آن زمان شهید دستغیب، شهید صدوقی، شهید اشرفی اصفهانی، شهید مدنی و آیتالله طاهری اصفهانی در 5 استان بزرگ، بازوهای امام بودند. شهید دستغیب غیر از این موضوع، از قدیم در دل مردم فارس نفوذ داشت، یعنی مردم اعم از پیر و جوان به ایشان اعتماد داشتند. به اعتقاد من هدف این بود که این بازوهای امام را قطع کنند و انتخابهای دقیقی هم کردند.بحث اینجا بود که کسی را باید برای این کار انتخاب میکردند که شناخت دقیقی از شهید دستغیب نداشت و لذا دختر 16 سالهای را انتخاب کردند که تازه وارد فضای انقلابی شده بود و با صحبت و کتاب و فضاسازی و کوهپیمائی و کلاسهای تئوریکی که سازمان منافقین گذاشته بود، توجیهش کردند که اگر آیتالله را بزنی، خدمت بزرگی به خلق قهرمان کردهای! این دختر حتی شیرازی هم نبود و گمان میکنم از اهالی اطراف فیروزآباد بود و به احتمال قوی شهید دستغیب را هم درست نمیشناخت. اینها از خصوصیت مردمی بودن شهید دستغیب استفاده کردند و آن دختر به شکل یک زن باردار که میخواهد نامهای را به شهید بدهد، جلو رفت. شهید همیشه از منزل پای پیاده به محل نماز جمعه میآمد و هرچه میگفتند با ماشین بروید، قبول نمیکرد. مردم هم بهتدریج از خانهها بیرون میآمدند و دنبالش راه میافتادند و همگی با هم برای نمازجمعه میرفتند. بعضیها مشکل داشتند و نامههایشان را میدادند. در حرکت با مردم صحبت و مشکلاتشان را حل میکرد و این دختر هم از همین خصوصیت شهید استفاده کرد.شاید سران منافقین نسبت به آیتالله دستغیب کینه داشتند که قطعا هم داشتند، چون شهید دستغیب بهشدت نسبت به آنها موضع میگرفت و از دوران زندان نسبت به آنها شناخت داشت، اما در کنار این قضیه فکر میکنم علت ترور آیتالله این بود که فرامین امام را بهتمامی در استان پیگیری میکرد و زدن این بازو، به اعتقاد سازمان میتوانست انقلاب را تضعیف کند. البته فقدان او تاثیراتی هم گذاشت، اما در دراز مدت مطالعه کتابهای او و شنیدن نوارهایشان تاثیرات مثبت فراوانی داشت. شهادت آیتالله دستغیب تا الان هم که کتابهای ایشان به چاپهای سیام و چهلم رسیده، تاثیر خاص خودش را دارد.کسانی که در زندان سیاسی قبل از انقلاب بودند، معمولا با گروههای سیاسی آشنائی داشتند زیرا در مبارزه با آنها نقطه اشتراک داشتند، اما شهید دستغیب عالم بودند و کتابهای آنها را خوانده و لذا با دید عالمانه خود به انحرافات آنها پی برده بودند. خود سازمان هم چندین بار ایشان را تهدید کرده بود که به فلان راهپیمایی یا سخنرانی نروید که شما را ترور خواهیم کرد. در سال 58 سعید شاهسون که نماینده شیراز شد، از سران مجاهدین خلق در شیراز بود که بعد به خارج رفت و الان توّاب است و علیه سازمان دارد صحبت میکند. او از کسانی بود که در کادر مرکزی بود و پیش شهید دستغیب میآمد و توضیح میداد که ما داریم این کارها را میکنیم. این همان کاری بود که با مرحوم آقای طالقانی و آقای منتظری و حتی با واسطه شهید بهشتی و آقای هاشمی رفسنجانی در مورد امام میکردند.به نظر من یکی از ویژگیهای شهید دستغیب این بود که میتوانست نیت و قلب افراد را بخواند. عرفا معمولا اینطورند و ما این حالت را در بعضی از علمای شیراز داشتیم که با دیدن چهره طرف میتوانستند بفهمند که آیا او غرضی دارد؟ آیا نیتش پاک هست یا نه؟ فکر میکنم شهید دستغیب با مطالعه آثار آنها و صحبتهائی که میکردند و همچنین این نیروی شناخت درونی متوجه انحرافات آنها از قبل از انقلاب شده بود. نهایتاً منافقین وقتی دیدند ترفندهایشان به نتیجه نمیرسد، شروع کردند به تهدید کردن و چندین بار با تلفن زنگ زدند که فلان جا نروید که ما شما را میکشیم که همینطور هم بود و در راهپیمائیای که به مناسبت شهادت شهید بهشتی بود، اطرافیان میگویند که آقا اینها در این تصمیم پابرجا هستند و نروید، ولی آیتالله دستغیب میگوید که من یک جان دارم و همان را در راه خدا میدهم. امام دستور دادهاند که باید به این راهپیمائی برویم. او به چهار راه زند که میرسد، گروهی از منافقین با نارنجک حمله میکنند که توسط محافظان و مامورین دستگیر میشوند.خیلی جوان بودیم که وارد ساواک شدیم. خود من به طبقه دوم آنجا که حالا به بسیج تبدیل شده رفتم. همه نوع آدمی آمده بود. یکی دنبال جنازه میگشت، یکی دنبال دست و پای قطع شده میگشت، یکی دنبال وسایل شکنجه میگشت، یک عده میگفتند اینجا چاه است و جنازهها را داخل آن ریختهاند. وقتی من وارد شدم، یک اتاق بایگانی پر از پرونده بود که معلوم بود پرونده سیاسیهاست و هر کس دنبال چیزی میگشت. آنجا یکی پروندهای را بیرون کشید و داد زد: آهای! پرونده آیتالله دستغیب هم پیدا شد! از آنجا که فایل بزرگی بود، هر پوشه دست یکی افتاد. از آن چیز خاصی در ذهنم نیست، ولی بعدها که از اخوی سئوال کردم- ایشان در سال 58 محافظ شهید دستغیب بود و اصلا علت آمدنش به سپاه هم همین بود که مرید شهید دستغیب بود و میخواست از ایشان محافظت کند- وگفت مردم تک تک پروندهها را میآوردند و بعضیها را هم نمیآوردند. بهتدریج این پروندهها گردآوری و مدون شدند. چنین فضائی بود، ولی اینکه من خودم با شهید دستغیب باشم و این چیزها را بشنوم، این طور نبود.این ارتباط بسیار قوی بود. من عکسی از این دو بزرگوار در کنگره شهدا داشتم و همین طور در مسجد جامع که هر دو تکیه به سنگ مرمر آنجا دادهاند. آقا وقتی میآمدند به مسجد جامع، پای منبر شهید دستغیب مینشستند. شهید دستغیب سی سالی از آقا بزرگتر بودند و انسان حس میکند که آن احساس پدرانه را نسبت به آقا هم داشتند.همان طور که امام در سرتاسر ایران نقش رهبری انقلاب را به عهده داشتند، میتوان گفت که در استان فارس، محور انقلاب شهید دستغیب بود و بهمحض اینکه امام اعلامیه میدادند، آیتالله دستغیب مدیریت تکثیر و پخش آنها و تنظیم راهپیمائیها را به عهده داشت. به نظر من ارتباط امام و شهید دستغیب نه روز به روز که ساعت به ساعت بوده است. محوریت همه امور و جاری شدن افکار امام در سرتاسر فارس، از چشمه وجود شهید دستغیب بود. حتی بقیه علما هم پشت سر شهید دستغیب حرکت میکردند. بعد عرفانی وجود شهید دستغیب باعث شده بود که حتی عشایر فارس هم از فیروزآباد حرکت کنند و بیایند و جلوی نیروهای نظامی را بگیرند. پیامهای ایشان مثل مرشد و مرید و یک رهبر معنوی تاثیر میگذاشت. فارس واقعا کوچک شده انقلاب کل ایران بود.سئوال کلیدی جالبی است، بهخصوص اینکه الان دو باره بحث روز است. سن شهید دستغیب بسیار بالا بود و ایشان در نجف از محضر اساتید مهمی استفاده کرده بود. بعد عرفانی شهید دستغیب بهقدری قوی بود که من وقتی زندگی ایشان را از کودکی بررسی کردم، دیدم ایشان در جوانی از شیراز به اتفاق دو نفر دیگر برای استفاده از محضر اخلاق آیتالله انصاری به همدان رفته، درحالی که در آن موقع خودش مجتهد بوده. بعد هم به طرف امام کشیده میشود و واقعا با امام مرید و مرشد بود، یعنی حتی به ذهنش هم خطور نمیکرد که در مسائل مختلف، حرفش با امام تفاوت داشته باشد، چه رسد به اینکه تفاوتی در حرف و رفتارش بیاید. اصطلاح ذوب در ولایت که زمانی مطرح شد، در مورد شهید دستغیب کاملا مصداق داشت. در میان اسناد، پیوسته به این مسئله برخوردم که شهید دستغیب حتی در فکرش هم با امام اختلافنظر نداشت. در تمام سخنرانیها و خطبههای نماز جمعه و سخنرانیهای شبهای جمعه ایشان، حتی به یک مورد بر نمیخورید که غیر از ولایت سخنی گفته باشد و طوری هم میگوید که کاملا معلوم است از عمق دل و جان میگوید.انتهای پیام/