چهل و سه سالى از فوران نفت مى گذشت که تهران شاهد چهارمین دگرگونى شد. نهضت ملى این بار مى خواست نفت را از بیگانه بستاند.

ندای گیلان-علی آهنگر: زادنى مبارک داشت. نفت همزاد بیدارى ایرانیان بود در این ناکجاآباد. مته هایش که به کار افتاد و آرامش آسمارى را درنوردید، خواب را هم از چشم ایرانیان ربود. از پس سال‌ها خواب طولانى، ملت بیدار شده بودند. عصر، عصر مشروطگى و بیدارى ایرانیان بود. مورخ تاریخ بیدارى ایرانیان را مى نگاشت. در آن شور و هنگامه صداى مته البته به تهران نمى رسید. سردار اسعد بختیارى نفتون را به رینولدز واگذاشته بود و خود به تهران آمده بود تا مشروطگى را سامان ببخشد.
در تمام مسجد سلیمان یک خانه بیشتر نبود و آن خانه ارباب بود. تابستان‌ها به آنجا مى رفت. مردمان صمیمی و ساده دل مانند چشمه سارهاى نفتون بخشى از طبیعت بى همتا بودند. تابستان گوسفندهای‌شان را به بالاى کوه‌ها و خنکاى سبزه ها مى بردند و زمستان به دشت مى آمدند. هر جا که سبزه اى بود و آبى بود کنارش سیاه چادرى بر پا بود. هیچ نمى دانستند که این آب نفتون چرا کمى بد بو است. انگار روغن هم داشت. آب چرب بود. رینولدز اما راز بویناکى و چربى آب نفتون را دریافته بود. او مته هایش را همان جا کار گذاشت. وقتى کارد به استخوان جنتلمن ورشکسته ناکس دارسى رسید، مته از آخرین سختى صخره گذشت. نفت دیوانه فوران کرد. همه را در خود فرو بلعید؛ آدم تا شقایق را و هر آنچه را که آنجا بود. سیلى از نفت به راه افتاد. به دره اى هدایتش کردند تا ببیند چه مى شود.
سحرگاهان بود و ناهید در خواب بود هنوز. چشمک نمى زد. تهران سخت در تقلا بود. تقلاى بیدارى. آن ساعت اما تهران هم در خواب بود. در سرتاسر خانه هاى شب ایرانى کورسویى نبود. روشنایى اگر بود اجاق چوپانی بود بر فراز کوهى تا شیر بجوشاند و بنوشد. در فلک زهره مى درخشید با چشم‌های روشن براق تا دمیدن صبح را خوشامد بگوید و خود محو شود. زمین ساکت بود، تاریک بود و خاموش.
وقتى که آفتاب روز سه شنبه پنجم خرداد ١٢٨٧ شعله هایش را بر گیسوان سیاه شب گستراند، رینولدز بر قطعه سنگى آرام تکیه زد و در تلگرافى به رمز جنتلمن ورشکسته را به جمله پانزدهم از مزمار صد و چهار نشانى داد: «و چهره را به روغن شاداب مى سازد». و دارسى راز دریایى از روغن نفت را دریافت. کلاهش را به آسمان انداخت و رقصان رقصانِ رهسپار لندن شد تا قرارداد شصت ساله اش را بفروشد. شرکت نفت انگلیس و ایران متولد شد.
نفت که به لندن رسید صداى غرش توپ و تانک هم درآمد. هواپیما بود که دل آسمان را مى شکافت و بمب بر سر آدمیان مى انداخت. جنگ جهانى اول شده بود. ایران به اشغال بیگانگان درآمد. قحطى و خشکسالى همه ایران را فرا گرفت. ده میلیون جان باختند. زخم‌هاى این جنگ التیام نیافته بود که جنگ دوم شد و نفت ایران در هر دو جنگ ضامن پیروزى متفقین گشت. تن ایران زخمى هر دو جنگ شد تا پل پیروزى براى متفقین باشد.
چهل و سه سالى از فوران نفت مى گذشت که تهران شاهد چهارمین دگرگونى شد. نهضت ملى این بار مى خواست نفت را از بیگانه بستاند. پیر مرد انگار نمى دانست که اسباب و وسایل و بازار دست آنهاست و او دستش خالى. چه مى توانست بکند با دستان خالى. نفت تحریم شد. سرنوشت نفت در لندن و واشنگتن رقم خورد. کنسرسیوم آمد.
کنسرسیوم که آمد قیمت نفت را از شلینگ و لیره به دلار مى داد. بهاى هر بشکه یک تا دو دلار بود. از سال ١٣۵٢ پنج سالى بیشتر در قیمت ١٢ دلار نبود که تهران بار دیگر بپا خاست. این بار نفت از دست بیگانگان به تمامى رها شد. خارجیان تماما رفته بودند. ایرانیان بودند و میدان‌هاى نفت. بازار هم این بار خوش‌آمد مى گفت. نفت به کشتی ها مى رفت و در هر کجاى دنیا فروخته مى شد اما فقط به اندازه نیاز. شعار نفت براى نسل هاى آینده طنین انداز بود.
با همه آنچه که از وقوع جنگ تا به امروز پدید آمد، حالا سرنوشت فرداى نفت در پاریس و مسکو رقم مى خورد. در دیدارهاى مکرر اروپاییان با تزار. نفتى که دیگر جوان نیست. پیرى یکصد و ده ساله است. در کرملین و الیزه چگونه فردایى براى نفت رقم خواهد خورد؟