مي خواست عکسم را ببيند، هرچند مي ترسيدم که لو بروم اما عکس پروفايل يکي از همکلاسي هاي دخترم را برايش فرستادم و دل سيامک32 ساله را …

ندای گیلان-حوادث:پيرزن افسرده و ناراحت وارد مرکز مشاوره آرامش شد، آمده بود بلکه حال و روزش بهتر شود و به همان روزهايي برگردد که آفتاب نزده صبحانه حاجي را روي ميز چيده بود، همين سه ماه قبل…

مرضيه 58 ساله صاحب دو فرزند دختر و يک پسر بود، داماد خوبي داشت و نوه دختري اش هم در راه بود، سارا 25 ساله ته تغاري خانواده بود که مرتب با گوشي مشغول مي شد و توقع داشت با معدل بالا هم از دانشگاه فارغ التحصيل شود.

پيرزن اين داستان تلخ، به قول خودش چهار کلاس نهضت سواد داشت، اما در عين حال يک کدبانوي به تمام معنا بود، از همان هايي که گوشه چادرش را با دندان مي گرفت که وقتي با زنبيل پر از بازار برمي گردد، از سرش نيفتد، هميشه مهياي پذيرايي بود مبادا وقتي عروس، داماد و قوم و خويش سرزده مي رسيدند خانه کم و کسري داشته باشد.

اما غصه اين قصه از آنجا آغاز شد که ساراي پر شور و هيجان تصميم گرفت يک گروه تلگرامي براي اعضاي خانواده ايجاد کند.

مرضيه آهي کشيد و گفت: حاجي تا قضيه را شنيد بناي مخالفت گذاشت اما من که هر لحظه دل نگران بچه ها بودم و مي خواستم هميشه جلوي چشمم باشند، قبول کردم.

سارا يک گوشي درست و حسابي برايم گرفت، دو سه هفته گذشت تا با کار کردن با گوشي آشنا شدم، حتي به يک گروه تلگرامي که همکلاسي هايش عضو بودند ملحق شدم تا فوت و فن کار دستم بيايد.

دخترم گفت به خاطر اينکه دوستانش او را مسخره نکنند و انگ ننه و خاله و خانباجي به من نچسبانند بايد بگويم کتي! دخترخاله سارا هستم و 22 سال سن دارم، گروه دخترانه بود با کلي شيطنت، فضاي آنجا را دوست داشتم، مطالب متنوع و سرگرم کننده بود، بيشتر وقتم را پر مي کرد.

ديگر حسابي راه افتاده بودم و وارد گروه هايي مي شدم که پيام هايشان داخل گروه دخترم فوروارد مي شد، در يکي از همين گروه ها جوانکي شوخ طبع و خوش مشرب عضو بود که انگار کار و زندگي نداشت و تمام وقت در گروه فعال بود.

راستش را بخواهيد مي خواستم همان کتي 22 ساله بمانم، درسته حاجي پول مي ريخت و طبق عادت و براي ثواب و اجر اخروي در امور خانه کمک مي کرد اما از بس خشک و بدخلق و نامهربان بود، روزي که سيامک در پيج شخصي ام پيام گذاشت به خاطر يک هم صحبت و بدون هيچ منظوري، چشمم را بستم و به پيشنهاد دوستي اش جواب مثبت دادم.

مي خواست عکسم را ببيند، هرچند مي ترسيدم که لو بروم اما عکس پروفايل يکي از همکلاسي هاي دخترم را برايش فرستادم و دل سيامک32  ساله را …

چند روزي گذشت، بعد از عکس، خواست که صدايم را هم بشنود، گفتم فعلا زود است و… نخير بهانه هم کاري از پيش نبرد که هيچ، به حساب ناز کردن و… گذاشت و جدي تر شد، براي اينکه از دستش ندهم ناچار شدم از بچه هاي گروه دخترم صدا بردارم و براي سيامک بفرستم، با خودم گفتم چندوقتي مشغولم و بعد ترکش مي کنم.

يک ماهي گذشت خيلي به سيامک وابسته شدم، انگار نه انگار که 58  سال از عمرم گذشته.

ديگر حوصله و اصلاً وقتي براي پخت و پز نداشتم، حياط خانه از برگ پاييزي و زباله پر شده بود، اما برايم اهميت نداشت، کار به جايي رسيد که حاجي تهديدم مي کرد: شيطان ها ميگن آخر عمري طلاقت را بگيرم خلاص. طفلي سارا وسط دعواهاي سريالي ما گير افتاده بود.

همان شب سيامک از من خواست که همديگر را ببينيم مي دانستم اگر نه بگويم حتماً ترکم مي کند، اما…

چندسال پيش که سارا کنکور قبول نشد، افسردگي شديد گرفت، چند جلسه به مرکز مشاوره آرامش مراجعه کرديم کمي حالش بهتر شد، اميدوار بودم بتوانند براي من هم راه حلي چاره کنند.

مواد غذايي ته کشيده بود، خواستم با يک تير دونشان زده باشم، هم از بازار روز خريد کنم و هم سري به مرکز مشاوره بزنم، خيلي صحبت کرديم شايد يک ساعتي مي شد بقيه رفته بودند، نتيجه بحث و حرف و حديث اعتياد بدفرجام من با خانم مشاور اين شد که گوشي را خاموش و ارتباطم را با سيامک قطع کنم، روزهاي اول سخت بود و چند روزي خماري کشيدم، اما موضوع خيلي جدي تر از اين حرفها بود، مگر مي شد بعد از عمري شريک روزهاي سخت و سرد و گرم و شادي و غم و باغ مشترکمان و ثمر شيرينش را ترک کنم؟! اوضاع کم کم به روال سابق برگشت من هم همان کدبانو سابق هستم، اما حاجي هنوز هم دلخور است.

سارا خواب مانده بود، نسپرده بود به موقع بيدارش کنم آنقدر براي رسيدن به جلسه امتحان عجله داشت که گوشي اش را فراموش کرد.

سرم گرم کارهاي خانه بود که گوشي سارا زنگ خورد، جواب دادم، يکي از همکلاسي هايش نگرانش شده بود.

وسوسه شدم سري به گروه تلگرامي اش بکشم ببينم در نبود من چه گذشته، الگوي قفلش راحت بود و بعد از چندبار اشتباه، موفق شدم وارد گوشي اش شوم، تلگرامش را که باز کردم کلي پيام خوانده نشده داشت، مخاطبانش را نگاه کردم خشکم زد، از خجالت آرزو کردم زمين دهن باز کند و…

باورم نمي شد، سيامک همان ساراي خودم بوده و با خط ديگري به من پيام داده، نمي توانستم تصور کنم دخترم چه فکرهايي در موردم کرده، نمي دانستم چطور دوباره نگاهش کنم، اميدوارم باز هم خانم مشاور کمکم کند که دخترم از اين رسوايي آسيب بيشتري نبيند.

تهيه و تنظيم: فاطمه الماسي