به گزارش‌‌‌‌‌ندای گیلان به نقل از خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، وجیهه علیاکبری سامانی نویسنده برگزیده جایزه داستان انقلاب داستانکی با مضمون سربازانی که در حادثه جادهای جاتن باختند، نوشته و در اختیار فارس قرار داده که در ادامه منتشر شده است.دوباره درجا غلت زد. انگار امشب از خواب خبری نبود.زیر نور نقره فام […]

به گزارش‌‌‌‌‌ندای گیلان به نقل از خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، وجیهه علیاکبری سامانی نویسنده برگزیده جایزه داستان انقلاب داستانکی با مضمون سربازانی که در حادثه جادهای جاتن باختند، نوشته و در اختیار فارس قرار داده که در ادامه منتشر شده است.دوباره درجا غلت زد. انگار امشب از خواب خبری نبود.زیر نور نقره فام ماه، نگاهش پر کشید تا روی کتابخانه و نشست روی عکسی که موهای مواج و چشمان کشیده و لبخند روشن پسرعمویش را قاب گرفته بود.دانشگاهشان که تمام شده بود، فقط پوشیدن یک لباس سربازی، با سفره عقدشان فاصله بود.از همان صبحی که کاسه آبی را بدرقه رفتنش کرده بود، نشسته بود به لحظه شماری.گفته بود میرود آموزشی.گفته بود میرود ٠٥ کرمان.گفته بود زود برمیگردد.دیر گذشته بود برایش. یک عمر انگار…اما هرچه بود، حالا داشت برمیگشت.حالا همبازیِ تمام دوران کودکیاش و هم پایِ تمام روزهای پیش روی زندگیاش، توی جاده بود.جادهای که در تاریک روشن هوا، دشت و صحرا و بیابان را دور میزد و از میان کوه و دره میگذشت تا سایه سرش را به او برساند.دوباره غلت زد. نگاهش روی عقربههای ساعت ماند. از یک گذشته بود و تا سحر هنوز مانده بود.دلش عجیب آشوب بود. در سکوت اتاق، صدای تپش قلبش را میشنید که خودش را به در و دیوار سینه میکوبید.امشب که دیگر از خواب خبری نبود، باید بلند میشد به دعا خواندن؛ ابوحمزهای، افتتاحی، مجیری…هنوز در جا نیم خیز نشده بود که دولنگه پنجره با شدت از هم جدا شد و باد، تند و پرشتاب پرده را در هوا بلند کرد و زوزه کشان پیچید پشت قاب عکس.با مهیب شکسته شدن شیشه قاب، از جا پرید و در همان حال نگاه هراسانش پرکشید تا روی ساعت و گیر کرد روی عقربههای یک و بیست دقیقه…انتهای پیام/و