‌‌‌‌‌ندای گیلان:علیرضا قزوه از جمله شاعران تاثیر گذار بعد از انقلاب است.حضور او در حوزه شعر از او شاعری موضعمند ساخته است. پیشتر قزوه را شاعر اعتراض می شناسند، حسین قرایی تاریخ شفاهی این شاعر را اماده چاپ کرده است و بخشی از این کتاب را در اختیار خبرگزاری فارس قرار داده است. این بخش […]

‌‌‌‌‌ندای گیلان:علیرضا قزوه از جمله شاعران تاثیر گذار بعد از انقلاب است.حضور او در حوزه شعر از او شاعری موضعمند ساخته است. پیشتر قزوه را شاعر اعتراض می شناسند، حسین قرایی تاریخ شفاهی این شاعر را اماده چاپ کرده است و بخشی از این کتاب را در اختیار خبرگزاری فارس قرار داده است. این بخش درباره خاطرات کودکی تا دوران دبیرستان وی است که مصادف با روزهای مبارزه علیه رژیم طاغوت شده است.***دورترین خاطرهی من برای چهار سالگی و پنج سالگیام است و آن چهارسالگی همان خاطراتی است که به سفر مشهد رفته بودیم و من گم شده بودم.بله! آن موقع از پلیس میترسیدم و خادمهایی که در حرم امام رضا (ع)بودند و لباس سیاه میپوشیدند فکر میکردم پلیس هستند! با ترس و لرز رفتم به یکی از آن ها گفتم که من گمشدهام! دستهی عزاداری بود به همراه خانواده به مشهد رفته بودیم.(خنده)بله! این تصویر هم یادم هست که در مسیر مشهد، بین راه (مکث می کند و چشم هایش را می بندد)حدودهای سبزوار سیل آمده بود و راه خراب شده بود و ماشینها نمیتوانستند از آنجا عبور کنند ، با سختی فراوان مسافران را پیاده کردند. مردم آن دیارهم میآمدند پیرزنها و پیرمردها را دوش میکردند و از مسیر عبور میدادند. دوباره در همین مسیر از دور، آهو هایی را از دور میدیدم. چنین خاطراتی در ذهنم هست. مشهد و گم شدن و پیدا شدن و دیدن خادمها.یک صحنهای دیگر یادم هست؛ نزدیک خانهمان یک آهنگری بود، من این میلهها را میگرفتم و تاب میخوردم ؛ تازه به پنج سالگی رسیده بودم و میگفتم پنج سالم شده است. (خنده)بله! یک صحنه دیگر هم یادم هست ؛ حیاط خانهمان بزرگ بود و رب انبار درست میکردیم، انار بار می گذاشتیم و همینجور که داشت رب انار میجوشید، جبیبهخانم – مستأجر خانه ما – به لهجه شمالی با شوهرش آقای دانایی حرف میزد. همه اینها یادم هست بیشتر اینها برای چهارسالگی و شروع پنج سالگی است. نمیدانم چرا بعضیهایش از ذهنم رفته است!متولد بهمن چهل و دو بودید؟متولد گرمسار.در خود گرمسار به دنیا آمدم. خانهی پدریام که خانهی بزرگی بود…نه! کُهن دژ محله پدری ام است؛ محلهای است که پدر و عموهایم و پسر عموهایم آنجا ساکن بودند.بله، رمانی است که در آنجا بیشتر به عمو و پدر اشاره شده است.پدرم که متولد سمنان است و سالهاست در امامزاده علی بن جعفر در سمنان دفن است ؛ این امامزاده از فرزندان امام جعفر صادق(ع) و پدر بزرگ پدریام و مادر بزرگ پدری ام. عمو و دو پسر عمویم و زن عمویم در حیاط امامزاده مدفون هستند. نزدیک ارگ سمنان است.کهن دژ در کنار بازار است.بله!الان کهن دژ جمعیتی که در آن ساکن باشند ندارد؛ میراث فرهنگی آن مناطق را گرفته و ثبت و ضبط شده است.در داخل کهن دژ مسجدی به نام ملاقزوینی است.بله، جد هفتم پدریام بوده. خاطرات ایشان را عمویم برایم میگفت ؛او خطاط بود و خط ثلث را خوب مینوشت؛عمو و دو داییام نیز خطاط بودند؛ به هر حال محلهی پدری ام کهندژ است.بله! با نام کهندژ، جاهای دیگری هم یافت میشود، مثلاً خمینی شهر اصفهان کهندژ دارد، قندوز یا کندوز، که در افغانستان هست، نجا هم کهندژ دارد، در خیلی از شهرهای ایران شاید کهندژ باشد؛ به هر حال خانهی پدربزرگ و عمویم آنجا بود.جشنهای نیمه شعبان در آنجا باشکوه برگزار میشد و فامیلهای پدرم در بازار آنجا مغازه داشتند.بله، خود من به هر حال در فضای هیئتهای مذهبی بزرگ شدم.در سمنان چندین طایفه داریم؛ ملاقزوینی. قزوینینژاد، قزوهای. قزوه و عمویم که فامیلیاش را به معاف تغییر داد. عموها و پسرهایم یکیشان از قبل از انقلاب در آلمان زندگی میکند. همسر آلمانی دارد و عقدش را شهید بهشتی میخواند. عمویم فوت شد، یک عمو داشتم والان با پسر عمویم ارتباط دارم.بله هم قزوه هستند و هم قزوینی هم قزوینینژاد که همهمان با هم فامیل هستیم.نه! به قزوینینژاد مربوط می شود…پدرم متولد سمنان بود و به گرمسار مهاجرت کرد و با مادرم ازدواج کرد.گرمسار.از صوفیآبادیها بود، صوفیآباد نزدیک سمنان است؛ بعد از سرخه دست راست بیابانی است به نام صوفیآباد که علاء الدوله سمنانی آنجا دفن است و خانقاه داشته و در روزگاران قدیم بزرگان به آنجا میآمدند.در قرن هشت میزیست. خواجوی کرمانی خدمت ایشان درس خوانده بود. میر سیدعلی همدانی خدمت ایشان میرسد و بعد به سمت هند و کشمیر میرود و جهانگرد میشود. عارف بزرگی بود و خودش در عرفان، صاحب مکتب است. طایفهای که امروز آنجا ماندند یک طایفه بیشتر نیستند و من حدسم این است که خارزان مادری ما از طایفه ایشان باشد. مادرم از طایفه مریمیها است. خانوادهشان کشاورز بودند.سومین.نه! شش نفر بودیم؛ سه برادر، سه خواهر و من سومی هستم.پدر و مادرم سواد کلاسیک داشتند. پدرم سواد قرآنی داشت؛ اکثر ادعیهها را از حفظ بود، قرآن میخواند. برای خودش تاجری بود، بخشی از رمان کهندژ به صورت گفتوگوها و دعواهای آقاجان و عموجان است که بین دو برادر روایت میشود، او در زمان شاه و تقریباً بعد از کودتا، یک تعدادی بودند که نامهای نوشتند که شاه را به نفع مصدق دستگیر کنند.نه! یک فضایی بود که به نام این که قند و شکر را امضا کنند و اکثراً هم نمیدانستند که چه چیزی را امضا کردند!نمیدانم؛ به هر حال بعضیها را به دلیل نوشتن نامه دستگیر میکنند.میخواستند دستگیرش کنند و عمویم به دادش رسیده و پا درمیانی می کند و می گوید که سواد ندارد و نمیدانسته چه چیزی را امضا کرده است. در آن دوره که پدر و عمو بودند از پدرشان. ملکهایی به ایشان رسیده بود، چون جد هفتم ما که گفتم ملاقزوینی بود، جد ششم درویشعلی بیک بوده و ایشان در سمنان والی میشود، مردم خیلی ملای قزوینی را دوست داشتند، زمینی هم به نام ملک حوریان داشتند که سندش الان پیش من هست. در زمان اصلاحات اراضی از این ملک نفت در میآید و این زمینی را به نام این که جزو انتقال هست از ما میگیرند.مادر خیر! پدرم شعرهای باباطاهر و خواجه عبدالله انصاری را برایم زیاد میخواند، آن اوایل که شعر میگفتم پدرم میگفت این جوری شعر بگو مثل باباطاهر ؛به دریا بنگرم،دریا تُه وینمبه صحرا بنگرم ،صحرا ته وینمبه هر جا بنگرم کوه و در و دشتنشان از قامت رعنا ته وینمیکی از خاطرات بسیار قدیمی من در هیئت است، کنار سماور بزرگی در هیئت مینشستم و خیلی دوست داشتم به من چایی بدهند و من پخش کنم.غروب هیئت تشکیل میشد. من گاهی وقتها سه چهار ساعت زودتر میآمدم ،جارو را برمیداشتم و تمام حیاط را جارو میزدم میرفتم تا راه پله و تا جلوی در دستشویی را جارو میکردم. زنجیر زدنها و سینه زدنها همه در خاطرم نشسته است و به خاطر همین فعالیتها یک بافت سنتی از من شکل داده که با عزاداری و نوحه و دعا خیلی صمیمی هستم.-بله!بله! یک نکته دیگر را در همینجا عرض کنم که در بافت کویر و آرامشی که در آنجا وجود داشت و آن معماریای که درمهندسی خانه به کار گرفته شده بود؛ حیاط بزرگ و باغچه و… این هم تأثیر داشت.بله! همین دیشب داشتم فیلمی را نگاه میکردم که دانشجویان برای رصد ستارهها در آسمان و مسابقهای که بین دانشجویان حرفهای نجوم انجام میشود به شهر ما میروند و در پشتبام کاروانسرای قدیمی با چشم غیر مسلح آسمان را می بینند. با دانشجویان که صحبت میکردند میگفتند چهقدر آسمان اینجا زیبا و پر ستاره است!اتفاقاً یکی از علایق من این بود که برای خوابیدن در فصل تابستان پشتبام را ترجیح میدادم؛ پشهبند میزدم و آسمان را میدیدم.بله! فضای کویر و سکوت ،آدم را به تفکر وا میدارد. اگر دقت کنیم قویترین شعرهای عرب برای کسانی است که صحرانشین هستند و کویریاند و آسمان به ایشان نزدیک است و از هیاهوی شهر فارغ شدهاند. این فضا خیلی به من کمک میکرد که در آن روزگار در کنار بافت سنتی و تفکر سنتیای که داشتم اهل خیال پردازی هم باشم. مثلاً خود آسمان برایم یک صفحه نقاشی و نمایش بود . این زیباییها در شهرهای شلوغ به دست نمیآید .این استعداد را داشتم که بگویم ولی هیچ وقت به عنوان یک نوحه و شعر امتحان نکرده بودم ولی در انشاهایم این فضا انعکاس داشت. از اول راهنمایی تا اول دبیرستان در انشاهایم تجلی داشت، در این سالها در انشا و نویسندگی خودم را نشان داده بودم.نه! تصور نمیکردند که فرزندشان بیاید و پلههای ترقی را طی کند و فردا کتاب بنویسد و آثارش مطرح شود. این را هم بگویم که شهر ما فاقد شاعر بود، در گذشته شهر ما که سیر میکنید میبینید شاعر درست و حسابی ولی پیش از زبان فارسی شاعر در دورههای قبل از پهلوی به نام ایُز خاراکسی بوده ؛فارسی این را از معلم جغرافیایمان آقای دکتر اسماعیل عاشوری شنیدم.هفت سالگی و هشت سالگی من سالهای چهل و نه – پنجاه میشود، این سالها ذهن من سمت انقلاب نبود که بگویم ما اهل مبارزه بودیم و… نبود.نه آن سالها ما خودمان در این فضای انقلابی نبودیم.این حادثهها در کودکی خودم جلوی چشمم نبود ولی پدرم چون بازاری بود و سرشناس بود و اکثر افرادی که به عنوان امام جماعت به گرمسارمیآمدند با پدرم ارتباطشان نزدیک بود. آقای لاهوتی به شهر ما تبعید شده بود و امام جمعه شهرمان بود،روزی که آقای لاهوتی میرفت و امام جمعه بعدی آقای موسوی شالی بود همان شب خانه ما مهمان بود پدرم ایشان را دعوت میکرد در کنار هیأت در محیط مسجد بود. مرتضی فضلعلی که یک مدت معلم شهر ما بود، اولین حدیثی که یاد گرفتم در مسجد قدیمی گرمسار بود از همین آقای فضلعلی آموختم.یک سال که به انقلاب مانده بود، آقای موسوی شالی در شب بیست و یکم ماه رمضان سخنرانی می کند و ماجرای امام خمینی (ره) و شاه را برملا می سازد و می ریزند ایشان را دستگیر می کنند خیلیها مسجد را ترک کردند و تا سحر طول کشید. پلیسها مدام صدا میکردند بیرون بروید و من و یکی از دوستانم محمد شجاعی – که پدرش در بانک ملی کارمند بود – دو نفری همین جور کنار هم نشسته بودیم و نگاه می کردیم خیلی هم شوخی میکردیم پلیس آرام آرام صدا میکرد و میگفت بروید بیرون! ما میفتیم نمیخواهیم، دوست داریم همینجا بنشینیم (خنده) و امام جماعت را دستگیر کردند و ما هم رفتیم و ریختیم به خیابان و شعارهای درود بر خمینی و زنده باد خمینی را سر دادیم. آن شب کتک خوردم با باتوم من را میزدند و تا نزدیک دستگیری پیش رفتم؛ خانهمان دو در داشت؛ یکی در خیابان و دیگری در بیابان. بیابان یک فضای باز بزرگی بود و زمین فوتبال بود، و الان ساختمان شده است ،من و داداشم آمدیم از آنجا بپریم بالا که پلیسها چراغ انداختند و ما را دیدند و آمدند و دستگیرمان کنند پدر و مادرم سروصدا کردند و گفتند: اینها بچه هستند و سنی ندارند که میخواهید دستگیرشان کنید!آن موقع پانزده سالم بود و داداشم هم دو سال از من بزرگتر بود.میخواستند ببرند، آخرسر پدرم آنها را قانع کرد که اینها بچه هستند و دیگر نمیآیند!ایشان را همانجا دستگیر کردند.من میخواستم بگویم؛ داییام معلم حرفهوفن در مقطع راهنمایی بود معلم خود من نیز بود.خیلی سر کلاس حرفهوفن نماز خواندن یاد بچهها میداد؛ مفصل در مورد ارکان نماز و… توجه میکرد.بحثهای انقلابی هم میکرد.یادم هست به اردوی رامسر رفتیم به بچهها طریقه نماز خواندن را یاد میداد. خودش کتابهای شریعتی را میخواند و با حضرت امام (ره) در نجف هم ارتباط داشت. یک بار خانه داییام رفته بودم . داشتند خانه را جابهجا میکردند یک دفعه زیر تختش کتابی را دیدم اسمش یک جلوش تا بینهایت صفرها بود، این کتاب را خواندم و خیلی هم میخواندم، نثر شریعتی در انشاهایم اثرگذار شده بود.با یکی از همکلاسیهایم به نام کیانوش پازوکی به تهران میرفتم.نه، در گرمسار هم بودیم، جالب است بدانیدگاهی وقتها روزنامههایی که در تهران منتشر میشد و مطالب انقلابی در آنها یافت میشد به گرمسار میبردیم. چون در گرمسار روزنامه زود تمام میشد.نه به این صورت، روزنامهها را بین بچههای خودمان در گرمسار تقسیم میکردیم سودی هم نمیگرفتیم.هیئت حسینی که پدرم مسئولش بود، پایگاه اصلی بچههای انقلاب بود.بله! پاتوق بچههای روشنفکر، بچه هایی که خط شریعتی را قبول داشتند و اولین شعارهای انقلابی را دادند بچههای هیئت، بودند، هیئت ما از مسجد آقای موسوی جلوتر بود. البته در این هیأت بچههایی با گرایشهای مختلف پیدا شد.یعنی یک تعداد از این بچهها جزو مجاهدین شدند،همه رقم آدم در آنجا بود.به هر حال وقتی پاتوق باشد همه رقم آدم میآمدند، وقتی سخنران میخواست بیاید آنجا میآمد، مثلاً فخرالدین حجازی برای سخنرانی آنجا آمد.بله! لحظه های قبل از انقلاب بود؛ در مسجد آقای موسوی این فضای پرشور حاکم نبود الاً این که در شب بیست و یکم رمضان ایشان بالای منبر خیلی داغ سخنرانی کرد و پس از آن سخنرانی مسجد ایشان یکی از پاتوقهای بچههای انقلاب قلمداد میشد.تقریباً میتوانم بگویم در آن سالهای انقلاب، مجموعهای از خطهای فکری را میشد در گرمسار پیدا کرد؛ چریکهای فدایی، تودهای، مجاهدین خلق، بچههای حزباللهی، بچههای سپاه و… بودند یعنی وقتی آن خاطرات در ذهنم قدمیکشد همه طوایف فکری آن سالها بودند یعنی وقتی شعر چمدانهای قدیمی مرا می خوانید یکیشان به فرانسه فرار میکند و دیگری شهید می شود، همه اینها واقعی است؛ دقیقاً تمام این آدمها را داشتیم و در معلمهایمان نیز این نگاهها حضور داشتند سالقبل از انقلاب معلم تودهای داشتیم.یک معلم به نام آقا قزلباش جغرافیا و آقای خالصی علوم اجتماعی درس میداد اینها هر دو درس میدادند.انتهای پیام/و