دانشگاه شریف به­ طور رسمی در دی ماه ۹۳ دعوتش کرده بود تا در­مورد اقتصاد و کاربری آن سخنرانی کند. از دانشگاه ویسکانسین در مرکز امریکا یا بهتر بگوییم کنار میشگان دعوتش کرده بودند دکتری اقتصاد …. او املشی است ودر ییلاق اُمام به دنیا آمده است. او املشی است وافتخاری دیگر برای املشی ها….

نداي گيلان: وظیفه داریم در هرکجای این دنیا بزرگانی از املش هستند، پیدایشان کنیم تا به مردم معرفی شوند … جهانگیر بامداد صوفی، یکی از ۵نفر جغرافیدانان ایران با تألیف کتاب­های متعدد؛ همین چند ماه پیش بی سر و صدا از بین ما رفت… حتّی ما املشی­ها یک مراسم خشک وخالی برای او نگرفتیم!!!

معتقدیم، یک شهر توسط بزرگان خود شناخته می­شود. تحقیقات بسیاری کرده است. و تنها کسی است که در مورد ابن خلدون، اقتصاد دان وجامعه شناس (اهل کشور تونس و اولین نظریه پرداز اقتصادیِ مسلمان مطلب نوشت.

او کسی نیست جز«دکتر عبدالله صوفی سیاوش»، استاد دانشگاه ویسکا نسین (Wisconsin) امریکا …. او با پسرش شاهین کنارمان نشست و صحبت­های خودمانی زیادی کردیم. از مادرش معصومه خانم؛ مادری مهربان که همه اورا خانم می­دانستند. خانم نیکوکاری، که فرزندان برومندی را تحویل جامعه داد. دکتر عبدالله از همه چیز صحبت کرد؛ از ییلاق امام که دوستش داشت و قرار بود سری به آنجا هم بزند تا سرچیز…

 «کتک­های دبستان مولوی»

از بچگی­اش گفت! از دبستان مولوی املش حرف زد! از کتک هایی که از عبدالصمد پاکسرشت و آ. تراب ترابی خورده بود!! و با احترام ازآنان یاد می­کرد … سپس به تهران و مدرسه هدف می­آید و بعد از اتمام دبیرستان تصمیم می­گیرد با هزینه شخصی خود به امریکا رود …

او می­گویدک سال ۱۳۴۲ به امریکا رفتم و اکنون بیش از ۵۰ سال درآنجا هستم. اما عادت و عشق و علاقه به وطن در کنار آن استقلال، سرزمین اجدادیم را ارزش والایی داده است. جریان انقلاب، شهدا و دست آوردهای آن اعتباری بزرگ برای سرزمین­مان به ارمغان آورده است و باید آن را حفظ کرد. اما در آمریکا وقتی اوایل رفته بودم در یک رستوران کار می­کردم و با ماشین پاک کردن و کار کردن های مختلف به تدریج ورود به دانشگاه و در انتهای با دکتری اقتصاد خارج شدم واکنون در همان دانشگاه کارهای تحقیقاتی و تدریس می­کنم … این بار هم از طرف دانشگاه شریف و بانک مرکزی مقاله ارائه شده من باعث شد که دعوت شوم. البته قبلاً نیز به انجمن مدیریت صنعتی و بانک مرکزی و دانشگاه علامه طباطبائی دعوت شده بودم …

Scan4

« بازی آکولا مار بازی»

سرچپر را فراموش نمی­کنم !! بازی کردن … قدم زدن … اما اکنون تبدیل به ساختمان های جور واجور شده است .. یادم می­آید تابستان ها با اسب و قاطر به امام می­رفتیم، چا در می­زدیم و زندگی دیمی داشتیم. بهترین دوستان کودکی ام جلیل یاسری، بهمن صوفی، احساس صوفی، محمد علی طاهر زاده، محمد سلیمی … یادم می­آید آکولا مار بازی می­کردیم، بازی با گردو و چوب … گردن لنگه را فراموش کردم !! سنگ تاش؛ یادم نیست !!

از شهرداری املش به خاطر دارم که پدرم طبقه­ی بالا بود و ما گاهی پیش او می­رفتیم، مذهبی بود، انسانی شریف و مهربان و گاهی با من بحث مذهبی می­کرد و راه زندگی را به من نشان می­داد …

به درخانه قدیمی پدر خیر می­شود همراه با سکوتی سرشار از ناگفته­ها و با جمله «دیگه کاری ندارید» از ما جدا می­گردد.

شاهین هم گفت …

آخرین باری که به ایران آمدم ده سال پیش بود ! خیلی تغییر کرده است. بزرگتر و شلوغ تر شده است.   به نظر می­رسد وضع مردم بهتر شده است ! مردم اتومبیل­های خوبی دارند!!

دوست دارم ایران زندگی کنم ولی بیشتر علاقمندم برای ملاقات بیایم. چون خانواده­ام آنجاست … پسرم شاهین که کنارم نشسته لیسانس مهندسی مکانیک …

درهمین لحظه شاهین گفت: ایران با مردمانش خیلی متفاوت با امریکاست، مردم دوست داشتنی و با فرهنگی دارید … آرام و مهمان دوست … خیلی دوست دارم دوباره به ایران دوباره به ایران بیایم…

عید را هرگز فراموش نمی­کنم مورغانه بازی می­کردیم گاهس سُرب می­ریختند تا سفت شود و گاهی می­پختند برای «جی بیج» آماده باشد.

اوایل دلتنگی داشتم …

عید را هرگز فراموش نمی­کنم! مورغانه بازی می­کردیم ؛ گاهی سُرب می­ریختند تا سفت شود !! وگاهی می­پختند تا برای «جی بیج» آماده باشد. آنجا هم عید می­گیریم. مراسم برگزار می­کنیم و ایرانی­ها دور هم جمع می­شویم.

گاهی برادر و خواهرم را می­بینم با هوایپما ۵ ساعت با آنها فاصله دارم. اوایل وقتی عید می­شد، دلتنگی داشتم!! ولی کم کم آدم به محیطش عادت می­کند ولی رابطه­ی انسانی گسسته نمی­شود. آنچه مهم است ارزش هاست.

Scan40001

دیدن برادر، خواهر و فامیلین لذت بخش است. یادآوری درخت بزرگ همان میدان « تا دانه» که همگی جمع می­شدند، دوستنی داستنی است. دیدن اتاق بزرگی که وقتی کودک بودیم به اندازه­ی یک زمین ورزشی، برایمان بود!! اما اکنون، همان اتاق به نظر کوچک می­رسد!! زمستان های سرد که بالا و پایین زندگی می­کردیم!! وجمع بودن خانواده …!! روزگار این است؛ به هرحال باید قبول کنیم که روزی این دانه­ها از هم جدا می­شوند…

«آن تصادف لعنتی …»

ششمین فرزند خانواده هستم؛ غذاهای ایرانی را دوست دارم مثل سبزی خورش یا (قورمه سبزی)، حلیم، آبگوشت، ماهی دودی گاهی خودم غذا درست می­کنم. خانمم، غذای ایرانی بلد است و خودش هم دوست دارد.

گاهاً دلتنگ می­شوم… یکی از پسرانم در ۱۹سالگی براثر تصادف کشته شد!! خیلی سخت است … همه می­دانند که چه می­گویم … به درخانه قدیمی پدر خیره می­شود همراه با سکوتی سرشار از ناگفته­ها و با جمله «دیگه کاری ندارید» از ما جدا می­گردد…/آوای املش